مگس دارد ساق و سالم روی هوا میبرد كه یك مرتبه گیر میکند به تار عنکبوت عین یك توپ کوچولو که میخورد به تور والیبال. لابد چشمش نمیبیند یا گیج است و سر به هوا. ولی مگر میشود تار عنکبوت رادید؟ از بس نازك است. خود من هم گاهی نمیبینم آنوقت تا بیاید دست و پا کند که عنكبوت مثل جل معلق رسیده بدیش این است که مگسها اول قضیه را جدی نمیگیرند. دقت کردهام. حتی صداشان هم در نمیآید. یک خرده این ور و آن ور میشوند و همچه که یکی از بالهانشان یا دوسه تا از پاهاشان گیر کرد و عنکبوت رسید آنوقت صداشان در میآید. اگر زودتر صداشان در بیاید شاید آدمی مثل من پیدا بشود و به دادشان برسد ولی عیب کار اینجاست که مگسها وقتی صداشان در میآید که کار از کار گذشته است... همین جاها بودم و کتاب صفحه ۳۲ بود که حس کردم مادرم بالای سرمایستاده، همیشه بی سروصدا میآمد و میرفت. اگر حواست جمع نبود میتوانستی به گویی همیشه همه جای خانه هست.
-ننه. چکار میکنی؟
-درس حاضر میکنم. این حساب لعنتی هم پدر مارو در آورد.
-نگو ننه. عیبه. خدا سایه شو از سرت کم نکنه. هر چه رو که بزرگترها گفتن که تو نباید بگی. پاشو جانم برونون بگیر. شامتون دیر میشه.
کتاب را انداختم روی طبقهبندی کتابها و راه افتادم داشتم کفشم را میپوشیدم که مادرم گفت:
-ننه یك كارى ازت بخوام برام میکنی؟