برگه:پنج داستان.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

احترام بابام را داشت. وگرنه حتماً رفوزگی روی شاخم بود. امتحان ‌های دیگر را خوب داده بودم یا می‌دادم. اما این حساب. به خصوص مرابحه و تقسیم به نسبت کتابش را که باز می‌کردم مثل اینکه یکی چوبم میزد. اما چاره چه بود؟ همان پای طبقه‌بندی کتابهام وارفتم و کتاب را باز کردم. «اگر در یك انبار ۲۰ عدل پنبه باشد و حجم هر عدلی... » ولی مگر خیال آن عنکبوت سیاه بزرك دست از سرم بر می‌داشت؟ حتم داشتم که اگر خواهرم این یک ماهه مدام روی آن تخت نیفتاده بود تا به حال گیرش آورده بودم ولی حیف. راستی ببینم نکند خواهرم بهش دل بسته باشد؟ آخر مگر می‌شود تمام روز روی تخت خوابید؟ با آن دردی که او می‌برد. یعنی من از صدای ناله‌اش می‌گویم که گاهی شب‌ها مراهم بیدار می‌کرد. و بعد از پچ پچ مادرم که قربان صدقه‌اش می‌رفت تا فلان دوارا بخورد. یك سینی دوا زیر تخت بود... یامگر همه‌اش می‌تواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش می‌تواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش که «سبحان» و «منان» را از من می‌پرسید. لابد گاهگداری هم چشم به این عنکبوت می‌دوزد و رفت و آمدش را تماشا می‌کند و شکار کردنش را و تاب خوردنش را. یعنی من خودم را می‌گویم. مگر می‌شود یکساعت تمام روی نیمکت نشست و بی‌حرکت چشم به تخته دوخت یا به دهن معلم؟ آدم هزار فکر و خیالات دارد. آنوقت یك ماه آزگار روی تخت افتادن و و هیچکاری نکردن! یعنی قادر نبودن... ولی یك كمى كه فكر كردم دیدم این جوری دارم خودم را از دست کینه عنکبوت خلاص می‌کنم. بر فرض هم که خواهرم با این عنکبوت مشغولیتی پیدا کرده باشد تازه به