برگه:پنج داستان.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

به خصوص که با معلم حساب هم در افتاده بودم و ثلث دوم ردم کرده بود. یعنی یك روز من داشتم دفترچه فیلم را سر کلاس مرتب می‌کردم که آمد دفتر را برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون خودش تازه کلاهی شده بود و میدانست که بابای من ملاست و هی پاپی‌ام می‌شد و بعد هم سربند عمامه بگیری هیپاپی آخوند‌ها می‌شد. و هی بدو بیراه می‌گفت. حتی رعایت معلم شرعیاتمان را نمی‌کرد که هر چه بود همکار خود او بود و با عمامه می‌آمد مدرسه و توی کلاس هم که می‌آمد عمامه‌اش سرش بود. اما همچه که پشت میز می‌نشست عمامه‌اش را بر می‌داشت و می‌گذاشت روی میز و عباش راهم تا می‌کرد می‌گذاشت رویش. وزنك را که میزدند عبا را تکان می‌داد گچ را از آن می‌گرفت و میانداخت دوشش عمامه را هم می‌گذاشت سرش و بلند می‌شد. اوایل کار خودماهم خیلی مسخرگی می‌کردیم که «آشیخ عمامهت افتاد. » و ازین حرف‌ها... اما بعد دیگر کاری به کارش نداشتیم. ولی مگر این معلم حساب ول می‌کرد؟ همین جور بد و بیراه می‌گفت. تا عاقبت یك روز که ادای ریش‌شانه کردن آخوند‌ها را در می‌آورد من بلند شدم و صاف تو رویش گفتم: «مگه آخوند‌ها مال بابای دیوثت را خورده‌اند؟ » و از کلاس در رفتم بیرون. یعنی این «دیوث» راهم از بابام یاد گرفته بودم. اصلاً هم نمی‌دانستم یعنی چه مثل زندیق و خیلی چیز‌های دیگر. اما میدانستم که وقتی بابام خیلی کلافه است این حرف‌ها از دهنش در می‌آید. بعد از آنهم اصلا سر کلاس حساب نرفتم. خوب معلوم بود دیگر. رفوزگی روی شاخم بود. اما خوبیش این بود که امتحان آخر سال نهایی بود و مدیر مدرسه هم معرفی‌ام کرده بود.