–عباسجون. منم همین کار را کردم.
–تو خواهر؟… و درماندم که دیگر چه بگویم. یعنی چه؟ چرا خواهرم خودش را با عنکبوت مقایسه میکرد؟–و همچه که این سؤال را از خودم کردم فهمیدم که دارد به شوهرش سرکوفت میزند. این بود که دیدم دیگر جای من نیست. استکان خالی را از جلوی شوهرش برداشتم و آمدم بیرون. بعد هم قلیان برایش بردم و دیدم که خواهرم را رام کرده بود و داشت گرمونرم برایش قصهٔ حاجآقایی را میگفت که همسایهشان است و تازگیها عضو اطاق تجارت شده و باید هر روز کراوات ببندد و چون خودش بلد نیست پریروز کلهٔ سحر فرستاده بود دنبال او که برود کراواتش را ببندد و بعد صبحانه آورده بودهاند و حالا دیگر خدا ساخته و کار هر روز او درآمده و اگر زنش نیست که صبحانهاش را درست کند و ازین حرفها… که دیدم حوصلهاش را ندارم. ازین قصههای بیمزه همیشه داشت. بهنظرم این قصهها را میساخت که سر خواهرم را گرم کند. آخر عادتشان شده بود. اول حرف و سخن و دعوا داشتند و بعد آشتی میکردند و یکدو ساعتی پچپچ بود. بعد شوهر خواهرم میرفت. هفتهای هفت روز. عصرها که من از مدرسه برمیگشتم. اما نه بابام، نه مادرم هیچکدام به او رو نشان نمیدادند. یا من در را برویش باز میکردم یا خواهر کوچکم. و خدمت هم که با من بود. و هر روز هم از همین قصهها… این بود که گفتم بروم پی کارم. از در که میآمدم بیرون در دلم خط و نشانی برای عنکبوت کشیدم «پدرسوختهٔ کثافت! برو دعا به جان خواهرم کن!» و رفتم سراغ درسم.
همان روزها امتحان حساب داشتیم. که من چیزی ازش سرم نمیشد.