برگه:پنج داستان.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-چرا نداره خواهر. مادر می‌گه عنکبوت شگون نداره بعدشم مگه نمی بینی چندتا از مگسارو گرفته؟

شوهرش گفت: - تقصیر خود مگساست پیر مرد. که تو هر سوراخی سر می‌کنن اونکه در خونه خودش نشسه....

یعنی به من سر کوفت میزد؟ من اصلاً با این شوهر خواهر میانه خوبی نداشتم. از همان سربند عروسیشان. شب عروسی خواهرم را می‌گویم. عروس را آنقدر دیر راه انداختند و خانه داماد آنقدر خرتوخر بود و آنقدر راهرو و ایوان و پلکان داشت که من دیگر حالش را نداشتم. اصلاً دستهایم داشت می‌افتاد. تمام راه آینه را روی پشت نگهداشتن از خود بزرگ‌ها هم بر نمی‌آید. و توی ایوان خانه‌شان که رسیدیم نمی‌دانم چطور شد که من افتادم پایین به نظرم نگاهم به انگور‌ها بود که از چفته آویزان بود. كه یك مرتبه دیدم وسط گلدان ناز نجم. آینه شکست اما دست‌ها و صورتم خونین و مالین شد. و من نمی‌دانستم باید گریه بکنم یا نه که شوهر خواهرم رسید. یعنی داماد. و نه گذاشت و نه برداشت و گفت:

-پیر مرد چرت میزدی؟

که من زدم زیر گریه از همین سر بند پیر مرد گفتنش. و تازه تنها من نبودم. هیچکس با او میانه خوبی نداشت. وسرسفره هر روز بهش بدو بیراه می‌گفتند که تا زنش ساق و سالم بود نگهش داشته و حالا که علیل شده او را آورده خانه پدری انداخته و رفته... این بود که من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم:

-خانه خودش کدوم گوری بود؟ این کثافت خودشونو خونه ماجا کرده.