برگه:پنج داستان.pdf/۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

گذاشته بودیم کنار پنجره و خواهرم مدام رویش خوابیده بود. یعنی نخوابیده بود. افتاده بود. اول‌ها خودش را به گمانم لوس می‌کرد. چون گاهی توی حیاط هم قدم میزد تا سر حوض هم می‌رفت که دست و رو آب بکشد. ولی تاشوهرش در میزد می‌دوید می‌خوابید یعنی نمی‌دوید. تندی می‌رفت و دراز می‌کشید. و حالا دیگر یك ماه بود که زمین گیر شده بود. یعنی من از لگن زیر تختش می‌گویم که گاهی خودم باید خالیش می‌کردم. و عجب بویی می‌داد.

سینی چای را که برگرداندم رفتم خط کشم را از روی طبقه‌بندی کتابهام برداشتم و برگشتم سراغش. خواهرم باز شروع کرده بود به ناله و نفرین که رسیدم. یك پا را گذاشتم لبه تخت و یك دست به دیوار، و داشتم با دست دیگرم خط کش را از پهنا بسرای بساط عنکبوت نشانه می‌گرفتم که فریاد شوهر خواهرم در آمد:

-پیرمرد، مگه نمی‌دونی همۀ استخوناش درد می‌کند؟

گرچه تخت زیر پایم جرقی صدا کرد اما میدانستم که تخت به این آسانی‌ها شکستنی نیست و‌آزاری به خواهرم نمی‌رسانم. با این حال چیزی نگفتم و نگاهی به خواهرم انداختم که درد توی صورتش بود. خودش چیزی نگفت فقط چشم‌هایش را بست و گردنش را کشید و پره‌های دماعش بازشد. و پیشانیش پر از چروک شد. که من خجالت کشیدم و آمدم پایین خط کش توی دستم سنگینی می‌کرد که صدای خودم راشنیدم:

-آخه می‌خواستم این کثافتو بکشم.

خواهرم چشم‌هایش را باز کرد و پرسید:

- چرا؟