پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
خواهرم و عنکبوت



اولین بار هفتهٔ پیش دیدمش. عصری بود و شوهر خواهرم آمده بود احوالپرس. من که رفتم برایش چای ببرم چشمم افتاد بهش. سیاه و بزرگ و و بدترکیب و چه درشت! حتی کرک‌هایش را هم می‌شد دید. از همان فاصله. گوشهٔ بالای درگاه، پشت شیشه، یک تار پت و پهن تنیده بود که همۀ سه‌گوش درگاه را گرفته بود. و هشت تا گولهٔ سیاه و کوچک به این‌ور و آن‌ورش آویزان بود. حیوانکی مگس‌ها. تا شوهر خواهرم قند بردارد سیاهی‌ها را از نو شمردم. درست هشت تا بود. یعنی چطور شده بود که عنکبوت به این بزرگی را ندیده بودم؟ من که حساب ریزترین سوراخ مورچه ها را داشتم… و حساب زایمان تمام موش‌ها را… البته تعجبی نداشت که مادرم ندیده باشدش. با همه وسواسی که در رفت‌وروب داشت. این یک‌ماههٔ آخر مدام یک پایش توی مطبخ بود آن دیگرش پای تخت خواهرم. بکن‌نکن‌های بابا هم که سر جایش بود با رفت‌وآمدهایش. بعد جوری هم بود که هیچکس حق نداشت دست به تخت خواهرم بزند. اولین بار بود که تخت توی خانهٔ ما می‌آمد. شوهرش از خانه خودشان آورده بود. تخت را

۴۵