اولین بار هفته پیش دیدمش عصری بودو شوهر خواهرم آمده بود
احوالپرس. من که رفتم برایش چای ببرم چشمم افتاد بهش. سیاه و بزرك و
و بدترکیب و چه درشت! حتى كركهایش را هم میشد دید. از همان
فاصله. گوشه بالای درگاه، پشت شیشه یك تار پت و پهن تنیده بود که
همۀ سه گوش در گاه را گرفته بود. و هشت تا گوله سیاه و كوچك به این ورو
آن ورش آویزان بود. حیوانکی مگسها. تا شوهر خواهرم قند بردارد
سیاهیها را از نو شمردم. درست هشت تا بود. یعنی چطور شده بود که
عنکبوت به این بزرگی را ندیده بودم؟ من که حساب ریزترین سوراخ مورچه
ها را داشتم... وحساب زایمان تمام موشها را... البته تعجبی نداشت
که مادرم ندیده باشدش. با همه و سواسی که در رفت و روب داشت. این
یك ماهه آخر مدام یك پایش توی مطبخ بود آن دیگرش پای تخت خواهرم.
بکن نکنهای بابا هم که سرجایش بود با رفت و آمدهایش. بعدجوری هم
بود که هیچکس حق نداشت دست به تخت خواهرم بزند. اولین بار بود که
تخت توی خانه ما میآمد. شوهرش از خانه خودشان آورده بود. تخت را