سرد شدهها!
فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اتاق بابام قفل است. ماهیها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولکهای رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تك و توك. یك جاى سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم که لاید باز بابام رفته سفر. هر وقت میرفت قم یا قزوین در اتاقش را قفل میکرد و هر شب که خانه نبود گربهها تلافی مرا سر ماهیهایش در میآوردند. وقتی برگشتم توی اتاق از مادرم پرسیدم:
-حاجی آقا کجا رفته؟
-نمیدونم ننه کله سحر رفت! عموت میگفت میخواد بره قم.
و چایی که میخوردیم برای هر دو ما گفت که دیشب کفترهای اصغر آقارا کروپی دزد برده کهای داد و بیداد به دو رفتم سر پشت بام حالا که بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت آمد با اصغر آقا نداشتم! همچه او قاتم تلخ بود که نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می آمد. لانهها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمیشد و فضله کفترها گله بگله سفیدی میزد.