پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغهٔ بابام بشود؟ برای چه؟… آها.... آها… فهمیدم.

نگاهی به قوطی کبریت انداختم که خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

در باز بود و در تاریکی دالان شنیدم که عمو، می‌گفت:

–عجب خیلی یه‌ها! عجب! دختر نایب‌سرهنگ…

صدای پای من حرفش را برید. نزدیک که شدم رئیس کمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان کردم و یکراست رفتم توی اتاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلکید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتی حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. رختم را کندم و تپیدم زیر کرسی. بوی دود ته دماغم را میخواراند و توی فکر ابوالفضل بودم و قوطی کبریت خالی‌اش و کشفی که کرده بودم که شنیدم عمو گفت:

–آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزدیک بود سر پیری هو سرت بیاریم.

عمر مادرم را جاری صدا می‌کرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم که گفت:

–این دختره رو می‌گی میزعمو؟ خدا بدور! نوک کفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.

و عمو گفت: –جاری تخته‌های روحوضی را نمی‌ذارین؟

۴۳