برگه:پنج داستان.pdf/۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه ما رختشویی می‌کرد. ده روزی یك بار. و می‌گفت مرتب کتکش می‌زند و بیرونش می‌کند. اما میبیند خدارا خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌کند. گفتم بروم دو کلمه باهاش حرف بزنم. ورفتم. و گفتم:

-ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟

گفت: - مزه گندم شادونه. نمی‌دونی! قدیه گنجشك بود.

گفتم- نکنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس کجا پیدا میشه؛

گفت: - به! تو کجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبر کن.

و دست کرد توی جیب کت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی کبریتی می‌ گشت که مگس‌هایش را توی آن قایم می‌کرد که دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم که برگردم خانه. که در خانه‌مان صدا کرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش که داشتند در می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه میدیدند فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم که به فکرم رسید چرا همچی کردی؟ اونا ابوالفضل رو کجا می‌شناسن؟ اما دیگر دیر شده بود و اگر در می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:

-آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟

و صاحب منصب گفت: - همه ش واسه دو ساعته دختر جون. همینقدر که باهاش بری مهمونی...

آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!