در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنیترین چیزها بود. صدای «خود خدا» از ته کوچه میآمد که لابد مثل هر شب یواش یواش قدم بر میداشت و عصایش روی زمین میسرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه دیگری مرتب میگفت «یاخود خدا» و همین جور پشت سرهم. و کشیده لبویی هم آمد و رد شد. توی لا و کش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را میزد. یك زن چادر نمازی سرش را از درخانه روبرویی در آورد و نگاهی توی کوچه انداخت و خوب که هر دو طرف را یایید دوید بیرون و بد و رفت سه تا خانه آنطرفتر در را هل داد که برود تو اما در بسته بود. همین جور که تند تند در میزد سرش را این ور آن ور میگرداند. عاقبت در باز شد و داشت میتپید تو كه یك مرتبه شنیدم:
-هوپ! گرفتمش.
ابوافضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی میگشت و میگفت:
-آب پدر سوخته! خوب گبرت آوردم. مرغ و مسما.
هو ا تاریك تاریك بود و نور چراغ کوچه رمقی نداشت و من نمیدانم در آن تاریکی چطور چشمش مگس هارا میدید. و آنهم درین سوز سرما. شاید خیالش را میکرد؟ همسایه دو تا خانه آنطرفتر ما بود. مدتها بود عقلش کم شده بود. صبح تا شام دم در خانهشان مینشست و مگس میگرفت و میگفتند میخورد. اما من ندیده بودم به نظرم فقط ادایش را در میآورد و حرفش را می زد كه «باهات یك فنجون حسابی درست میکنم. » یا «دیروزیه مگس گرفتم قدیه گنجشك. » یا «نمیدونی رونش چه خوشمزه اس. » اوایل امر وسیله خوبی بود برای خنده و یکی از بازیهای عصرمان سربه سر او گذاشتن بود.