پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:

–شما که اومده بودین چایی ببرین واسهٔ مهمون!

–غلط زیادی نکن، ذلیل‌شده!

و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق کنم. تا استکانها را جمع کنم و قلیانرا بردارم شنیدم که داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشکر روم می‌گفت. میدانستم. اگر یک اداری پهلویش بود قصهٔ سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای کربلا و مکه‌اش را. و حالا دو تا نشون‌به‌کول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیانرا هم که مادرم چاق کرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود که عمروعاص تک‌وتنها اسیر رومی‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌کرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله این را هم نداشتم که بروم اتاق خودمان و لنگ‌وپاچه شاشی بچه خواهرم را تماشا کنم. از بوی آن زنکه هم بدم آمده بود که عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود که آمدم سر کوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند– و رفته بودند. غروب‌به‌غروب سر کوچه جمع می‌شدیم و یک کاری می‌کردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به‌تقلید آجانها کلاه‌نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌کردیم. یا توی کوچه بغل خانه خودمان جفتک‌چارکش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم ردوبدل می‌کردیم. یا یک کار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را که همانروز عصر توی مدرسه بایک قلم‌نبی خوش‌تراش عوض کرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر کم رشو طنابی که بغل دستش آویزان بود و یک دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر درمی‌آورد. اما هیچکدامشان نبودند. چه کنم چه نکنم؟ همانجا دم

۴۰