برگه:پنج داستان.pdf/۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بك جفت کفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل یك آدم لنگ دراز که وسط صف نشسته نماز جماعت‌ایستاده باشد. یك بوی مخصوصی توی اتاق بود که اول نفهمیدم. امایك مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطر‌ها. لب‌هایش قرمز بود و کنار کرسی نشسته بود و لبه لحاف راروی پاهایش کشیده بود. من که از در وارد شدم داشت می‌گفت:

خانم امروز مزاجش کار کرده؟

و خواهرم گفت: - نه خانم جون. همینه که دلش درد می‌کنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار.

و مادرم پرسید؟ - شما خودتان چند تا بچه دارین.

زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.

-چه درسی؟

-درس قابلگی.

سرش را تکان داد و خندید مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:

-پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکت رو نشون خانم بده. پاشوننه تا من برم واسه شون چایی بیارم.

و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش میزدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد وزنیکه دوسه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مراصدا می‌کرد. دفترچه راروی طاقچه پراندم وده بدو. مادرم