برگه:پنج داستان.pdf/۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

که من ترسیده‌ام. نکند باز مشگلی برای جو از عمامه بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم. چادرش را کشید سرش و آمد دم دالان وسلام علیك و احوال پرسی و صاحب منصب چیز‌هایی به مادرم گفت که فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

-دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجی آقا.

مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم و صاحب منصب را بردم دم در اتاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود که به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را که بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس کمیسری هم هست و یك نفرد یگر. بازاری مانند. همه دور کرسی نشسته بودند. عمو بغل دست با بام و آن‌های دیگر هر کدام زیر یك پایه. چایی را که می‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف میزد:

-بله حاج آقا متعلقه خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.

که آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یك امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم که سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سرجا بود یا سرش خلوت بود می‌رفتم ازش می‌پرسیدم. همیشه ازین جور سؤال‌ها خوشش می‌آمد. یا وقتی که قلم نیی برای مشق درشت می‌دادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هر وقت کاری باهاش داشتم با پولی ازش می‌خواستم با یکی از این سؤال‌ها می‌رفتم پیشش یا با یك قلم توك شكسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنکه کیست.

مادرم پایین کرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا سرجای خودش