برگه:پنج داستان.pdf/۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

نمی‌ارزید. هر دفعه هم یکی دو جای دستم زخمی می‌شد. شاخه‌های هیزم کج و کوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزم‌ها بروم بالا و دسته دسته از رویش بردارم و گرنه داد بابام در می‌آمد که باز چرا شاخه‌ها را از زیر کشیده‌ای.

سراغ هیزم‌ها که رفتم مرغ‌ها جیغ و داد کنان در رفتند. هواکیپ گرفته بود و مرغ‌ها خیال کرده بودند شب شده است و زود‌تر از هر روز رفته بودند جا دسته دوم را که می‌چیدم یک موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزم‌ها. آنقدر کوچولو بود که نگو. حتماً بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدنی و ررفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود که ول کردم و دو باه رفتم سراغ هیزم‌ها دسته چهارم را که بردم در کوچه صدا کرد. لابد مشهدی حسین بود و می‌رفت در را باز می‌کرد محل نگذاشتم و هیزم‌ها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست می‌کرد و ما درم چراغ‌ها را نفت میریخت. مرا که دید گفت:

-ننه مگر نمی‌شنوی؟ بد و در وا کن. مشد حسین رفته مسجد.

فهمیدم که لابد بابام باز نمیخواسته بره مسجد. هوا داشت تاریك می‌شد که رفتم دم در. یك صاحب منصب بود و دنبالش یك زن سرواز. یعنی چار قد به سر. همسن‌های خواهر بزرگم چار قد کوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت تویی خانه ما نیامده بود. کیف به دست داشت و نوك پنجه راه می‌رفت. سلام کردم و رفتم کنار، هر دو آمدند تو. روی کول صاحب منصب دو تاقیه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چکار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانمان همه‌اش اتفاقات تازه می‌افتاد. یك دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریك بود و ندیدند