–حالا بیا یک کار دیگه بکن ننه. ورش دار ببر دم کمیسری از زیر قنداق تفنگ درش کن.
–مادر مگه این روزها میشه اصلا طرف کمیسری رفت؟ خدا بدور!
–خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش کنه بعد هم یک گولهنبات بده به صاحب تفنگ.
و داشتند بحث میکردند که صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبانها که من چایی دومم را هرت کشیدم و رفتم سراغ دفترچهٔ تمبرم. هنوز به صفحه برج مارپیچ نرسیده بودم که صدای مادرم درآمد.
–ننه قربون شکلت برو، دوسه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریکلا.
فیشی کردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار که مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد که:
–خجالت بکش پسر گنده. میخوای خودش بره هیزم بیاره؟ چرک از سروروی خودت هم بالا میره. تو که حرفگوشکن بودی.
این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی کوچه چادر را از سر زنها میکشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفتهای هفت روز دودود میداشتیم که نگو. و بدیش این بود که همهٔ زنهای خانواده میآمدند و بدتر اینکه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیرزمین آن سر حیاط باید دستکم ده بغل هیزم میآوردم و میریختم پای تون حمام که ته مطبخ بود. دستکم دو روز یک بار. درست است که از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم که هر دفعه میداد سر مرا مثل خودش از ته تیغ میانداختند و پوست سرم را میکندند. اما به این دردسرش