-خدا لعنتتون کنه به بین بچههای مردمو به چه دردسری انداختن.
سرم را بالا کردم. زن گندهای بود و کلاه سیاه لبه پهنی به سرداشت وزیر کلاه چارقد بسته بود و دستههای چار قدرا کرده بود توی بخه روپوش گشاد و بلندش. فکر کردم «زنیکه چکار به کار مردم داره؟ » و دویدم توی مدرسه.
عصر که از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه شیر خورهاش آمده بود خانه ما. خانهشان توی یکی از پسکوچههای نزدیك خودمان بود. و روز هم میتوانست بیاید و برود. سرو گوشی توی کوچه آب میداد و چشم آجانها را که دور میدید بدو میآمد. سرش را با یك چارقد قرمز بسته بود. لا بد باز آمده بود حمام. بچهاش وق میزد و حوصله آدم را سر میبرد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی میآمد و میرفت و قلیان و چای میبرد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مراکه میریخت داشت به خواهرم میگفت:
-میدونی ننه؟ چله سرش افتاده حیف که توپ مرواری روسر به نیست کردن و گنه بچه رو دو دفعه که از زیرش رد میکردی انگار آبی که رو آتش بریزی.
و من یادم افتاد که وقتی کلاس اول بودم چقدر از سر و کول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی کرده بودم ولای چرخهایش قایم باشک کرده بودیم و روی حوض آن طرف ترش که وسط کاجهای بلند میدان ارك بود سنگ پله پله کرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله میرفت. حتی ده پله و چه کیفی داشت و چاییام را با یك تكه سنگك هورت کشیدم.