و «شلوار کوتاه کلاه بره... » بله دیگر هیچکس از متلك خوشش نمی آید. و همین جوری شد که آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که ریا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتب خونه. درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه و مادرم همان وقت این فکر به کلهاش زد. به پاچههای شلوارم از تو دکمه قابلمهای دوخت و مادگی آنرا هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو و یادم داد که چطور دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که در آمدم بازش کنم و بکشم پایین. همینطور هم شد. درست است که شلوارم کلفت میشد و نمیتوانستم بدوم، و آنروزهم که سر شرطبندی با حسن خیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچهام افتاد و پف کرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود که سعی میکردم از همه زودتر بروم مدرسه و از همه دیرتر در بیایم. زنك آخر را که میزدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل میکردم تا همه میرفتند و کسی نمیدید که با شلوارم چه حقهای سوار کردهام. با اینحال بچهها فهمیده بودند و گرچه کاری به این کار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ» که اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فکرش را که میکردم میدیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از «شلی» بهتر است که لقب مبصرمان بود.
در مدرسه که رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ برد و ناظم توی ایوانایستاده بود و باشلاق به شلوارش میزد. نمیشد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی کوچه داشتم این کار را میکردم که شنیدم یکی گفت: