در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید کرده یا نه. و من نمیدانستم. هروقت بابام میخواست سفری به قم یا قزوین بکند این عزا را داشتیم. جوازش را میداد به من میبردم پهلوی عمو و او لابد میبرد کمیسری و درستش میکرد. این بود که باز عمو پرسید امروز رئیس کمیسری به خانهمان نیامد! گفتم نه. رئیس کمیسری را می شناختم. یکیدو بار اول صبحها که میرفتم مدرسه در خانهمان با او سینهبهسینه شده بودم، مثل اینکه از مریدهای بابام بود. هروقت هم میآمد دم در منتظر نمیشد در را باز میکرد و یااللهی میگفت و یکراست میرفت سراغ اطاق بابام.
به خانه که رسیدیم عمو رفت پیش بابا و من دیگر منتظر نشدم. یککله رفتم پای سفره که مادرم فقط یک گوشهاش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجانهایی که باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هروقت با بابام حرفش میشد همین طوری بود. ناهارم را بهعجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام که میگذشتم فریادش بلند بود و باز همان «زندیق» و «ملحد»ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش میداد که کاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم میخواست سری هم به پشتبام بزنم و یکخورده کفترهای اصغرآقا را تماشا کنم. اما هوا ابر بود و لابد کفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود که باید زودتر میرفتم. بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه! آخر منکه نمیتوانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه میگفتند، و اگر بابام میدید؟ از همهٔ اینها گذشته خودم بدم میآمد. مثل این بچههای قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان میکردند