برگه:پنج داستان.pdf/۳۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

پافرش بود از پوشال نرم و گوشه و کنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو می‌کردم که سه تا از آن تخته‌ها را می‌داشتم نا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌کردم یکی را برای کتاب‌ها یکی را برای خرده ریز‌ها و آخری را هم بالاتر از همه می‌کوبیدم برای خرت و خورت‌هایی که نمی خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجره عمو. اما هیچکس نبود دم در حجره یك خورده پا به پا کردم و دور خودم چرخیدم که شاگردش نمی دانم از کجا در آمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار میخورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود و داشت خورشت فسنجان با پلو می‌خورد. سلام کردم و قضیه را گفتم. و همانطور که او ملچ ملچ می‌کرد داستان کاغذی را که آمده بود و حرفی را که بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم دوسه بار «عجب! عجب! » گفت و مرانشاند وروى یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت که من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا کرد و گذاشت زیر بغلش و شبکلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون میدانستم چرا این کار را می‌کند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان بخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبه دار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نکرد دست از و برنداشت. هیچ یادم نمی رود که آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف میزد و خداو پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عباو سرتاسر جرش داد و مچاله‌اش کرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم که آن اتفاق افتاد.