فقط کفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صفهای نماز جماعت کج و کولهتر از صف بچه مدرسهایها بود و مریدهای بابام دو تا دو تا و سه تا سه تا با هم حرف میزدند و تسبیح میگرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا که دیدند تك وتوك بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان که به من میافتاد میفهمیدند که لابد باز آقا نمیآید.
بعد دویدم طرف بازار. ازدم کبابی که رد میشدم دلم مالش رفت. دود کباب همه جا را پر کرده بود. نگاهی به شعله آتش انداختم و به سیخهای کباب که مشهدی علی زیر و روشان میکرد و به مجمعه پر از تربچه و پیازچه که روی پیشخوان بود و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمیکرد. با پشت دریهایش و درهای بستهاش. انگار توی آن به جای چلو خوردن کارهای بد میکنند. دکان آشی سوت و کور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دکان آشی صبحها بود. صبحهای سرد سوز دار. جلوی دکانش یك بره درسته و پوست كنده وسط یك مجمعه قوز کرده بود و گردنش به کنده درخت میماند. و روی سکوی آن طرف یك مجمعۀ دیگر بود پر از گندم و یك گوشکوب بزرك ـ خیلى بزرك ـ روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر میرفتم و عمو را خبر میکردم و گرنه از ناهار خبری نبود.
آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره گرد دیگ آش رشتهاش را میان پاهاش گرفته بود و چمبكزده بود و مشتریها آش راهورت میکشیدند. بیشتر عملهها بودند و کلاه نمدی هاشان زیر بغل هاشان بود. ته بازار ارسیدوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند کردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر