برگه:پنج داستان.pdf/۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

می شد. یك سوار هم جلوی آن‌ایستاده بود به اندازه یك مگس. آرزو می‌کردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...

-عباس!

باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چکارم دارد؟ از آن فریاد‌ها بود که وقتی می‌خواست کتکم بزند از گلویش در می‌آمد. دویدم.

-بیا کره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره عموت بگواگه آب دستشه بگذاره زمین و یك توك پا بیاد اینجا.

-آخه بذار بچه یك لقمه نون زهر مار کنه...

مادرم بود. نفهمیدم کی از مطبخ در آمده بود. ولی میدانستم که حالا دعوا باز درخواهد گرفت و ناهار را زهر مارمان خواهد کرد.

-زنیکه لجاره! باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو کون برهنه ببرمت جشن.

بابام چنان سرخ شده بود که ترسیدم. عصبانیت‌هایش را زیاد دیده بودم سر خودم یا مادرم یا مرید‌ها یا کاسبکار‌های محل. اما هیچوقت به این حال ندیده بودمش. حتی آن روزی که هر چه از دهنش در آمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمی‌دانست کجا به کجاست و من بد‌تر ازو. رگ‌های گردن بابام از طناب هم کلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود تا کفشم را به پا بکشم مادرم با یك لقمه بزرگ به دست آمد و گفت:

-بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود که از در خانه پریدم بیرون، سوزی می‌آمد که نگو. از آفتاب هم خبری نبود بقیه لقمه‌ام را توی کوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد که رسیدم دهانم را هم پاک کرده بودم.