داشت.
ده بخون چرا معطلی بچه؟
و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده ۱۷ دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل... »
که بابام کاغذ را از دستم کشید بیرون و در همان آن شنیدم که:
-بده ببینم کره خر!
و من در رفتم عصبانی که میشد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یك ریز میگفت: - پدرسك زندیق! پدر سوخته ملحد! به زندیقش عادت داشتم. اصغر آقای همسایه راهم زندیق میگفت. اما ملحد یعنی چه؟ اینرا دیگر نمیدانستم. اصلاً توی کاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی که به همهاش انداختم فهمیدم که روی هم رفته باید کاغذ دعوت باشد یادم است که اسم بابام که آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه الله و حجةالاسلام و این حرفها خبری نبود که عادت داشتم روی همه کاغذهایش ببینم فقط اسم وفامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» که نفهمیدم یعنی چه. البته میدانستم بانو چه معنایی میدهد. هر چه باشد کلاس ششم بودم و امسال تصدیق میگرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.
از کنار حوض که میگذشتم ادای ماهیها را در آوردم با آن دهانهای گردشان که نصفش را از آب در میآوردند و یواش ملچ مولوچ میکردند. بعد دیدم دلم خنک نمیشود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ مادرم داشت بادمجان سرخ میکرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی که از روضه بر میگشت.