پایین نزدیک بود پرت بشوم. حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم یک چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینکه یک چک ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد.
–بدو ببین کیه. اگه مشدحسینه بگو آمدم.
هر وقت بابام دیر میکرد از مسجد میآمدند عقبش. در را باز کردم. مأمور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلاً با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمیداد. این بود که با ما کج افتاده بود. و من تعجب میکردم که پس چرا باز هم کاغذهای بابام را میآورد. برای اینکه نکند یک بار این فکرها به کلهاش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم بک تومان جمع کنم و به او بدهم و بگویم حاجیآقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجیآقا میگفتند.
–کرهخر کی بود؟
صدای بابام از توی اتاقش میآمد. رفتم توی درگاه و پاکت را دراز کردم و گفتم: –پستچی بود.
–وازش کن بخون. ببینم توی این مدرسهها چیزی هم بهتون یاد میدن یا نه؟
بابام رو کرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه میکرد که سر پاکت را باز کردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شکسته داشت اصلاً از عهدهٔ من برنمیآمد و درمیماندم و باز سرکوفتهای بابام شروع میشد. اما فقط اسم بابام راوسط خطهای چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یکی از آخوندهای محضردار محلمان بود که تازگی کلاهی شده بود. تا سال پیش رفتوآمدی هم با بابام