برگه:پنج داستان.pdf/۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

پایین نزدیك بود پرت بشوم حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم یك چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد.

-بدو ببین کیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.

هر وقت بابام دیر می‌کرد از مسجد می‌آمدند عقبش در را باز کردم مأمور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت نه حرفی نه هیچی. اصلاً با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود که با ما کج افتاده بود. و من تعجب می‌کردم که پس چرا بازهم کاغذ‌های بابام را می‌آورد. برای اینکه نكند یك بار این فکر‌ها به کله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم بك تومان جمع کنم و به او بدهم و بگویم حاجی آقاداد. یعنی بابام توی محل همه بهش حاجی آقا می‌گفتند.

-کره خر کی بود؟

صدای بابام از توی اتاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاکت را دراز کردم و گفتم: - پست چی بود.

-وازش کن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد میدن یا نه؟

با بام رو کرسی نشسته بود و داشت ریشش را‌شانه می‌کرد که سرپاکت را باز کردم چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شکسته داشت اصلاً از عهده من بر نمی‌آمد و در می‌ماندم و باز سرکوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام راوسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یکی از آخوند‌های محضر دار معلمان بود که تازگی کلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام