که نگو. و همسایهمان داشت کفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تکوتنها توی خانه زندگی میکرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پر داشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقوبقو میکرد که نگو. گفتم:
–اصغرآقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟
گفت: –به! صدتایکی ندارندش. میدونی؟ دیروز ناخونک زدم.
–گفتم: ناخونک؟
–آره یکیشون بیمعرفتی کرده بود منم دو تا از قرقیهاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایهٔ کفترباز را قدغن کرده بود. اما مگر میشد همهٔ امرونهیهای بابا را گوش کرد؟ دوسه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را در آورده بود. یک بار هم از بخت بد درست وقتی که بابام سر حوض وضو میگرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان–آن روز فحشهایی به اصغرآقا داد که مو به تن همهٔ ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همهٔ امرونهیهای بابام هر وقت فرصت میکردم سلامش میکردم و دو کلمهای دربارهٔ کفترهایش میپرسیدم. و داشتم میگفتم:
–پس اسمش قرقیه؟
که فریاد بابام: آمد بالا که –کرهخر کجا موندی؟
ای داد بیداد! مثلاً آمده بودم دنبال حولهٔ بابام. بکوببکوب از پلکان رفتم