برگه:پنج داستان.pdf/۲۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
جشن فرخنده


ظهر که از مدرسه برگشتم با بام داشت سر حوض وضو می‌گرفت. سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد:

-بیا دستت را آب بکش بدو سر پشت بون حوله منو بیار.

عادتش این بود. چشمش که به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌کرد، به من یا مادرم با خواهر کوچکم دستم را زدم توی حوض که ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:

-کره خر! یواشتر.

و دویدم به طرف پلکان بام ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی ‌های سفید و قرمز حوض را، وضو که می‌گرفت اصلاً ماهی‌ها از جاشان هم تکان نمی‌خوردند اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌کردند پایین و دم‌ها شانرا به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود که از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم همه جا آفتاب بود ماسوزی می‌آمد