برگه:پنج داستان.pdf/۲۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

لنگان راه افتادم به طرف در مدرسه. اصغر بازوم را گرفت و کشید و گفت:

– زکی! کجا داری میری؟

گفتم: – مگه یادت رفته؟ در پله‌کونو نبستیم.

و قفل را که توی جیبم بود در آوردم و نشانش دادم و با هم راه افتادیم. از مدرسه رفتیم بیرون و بی‌اینکه مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد کشیک بدهیم دو تایی چفت در پلکان مسجد را انداختیم و قفل را بهش زدیم و بعد روی پلکان پای در نشستیم و یک خردۀ دیگر پامان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم و تا به دکان داداش اصغر ریزه برسیم درد و سوزش پا ساکت شده بود و تا غروب وقت داشتیم که توی ارک دوچرخه سواری کنیم.

۲۴