پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

– غلط کردیم آقا غلط کردیم آقا.

که با آرنجم یکی زدم به پهلویش که ساکت شد و بعد مدیر به فراش گفت دست نگهداشت و بعد پامان را که باز می‌کردند زنگ را زدند و صف‌ها راه افتادند به سمت کلاس‌ها. و ما بلند شدیم و من همچو که کف پایم را گذاشتم زمین چنان سوخت که انگار روی آتش گذاشته بودنش. مثل اینکه چشمم پر از اشک بود که اصغر ریزه در آمد:

– زکی! گریه نداره. داااشم آنقده فلکم کرده!

و من جورابم را برداشتم پا کنم که اصغر دستم را گرفت و گفت:

– زکی! اینجوری که نمی‌شه پدر پات در می‌آد. بایس بکنیش تو آب سرد.

و خودش کون‌خیزه‌کنان راه افتاد و رفت به سمت حوض. که یک تیر دراز گیر کرده بود وسط یخ کلفت رویش و اطراف حوض گله به گله جای ته آفتابه سوراخ شده بود و دست به آب می‌رسید. اصغر نشست لب پاشوره و پایش را یک هو کرد توی آب. دیدم که چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را به هم زور داد و گفت: «مادر سگ!» و بعد مرا صدا کرد که رفتم و پام را بی‌هوا تپاندم توی آب چنان دردی آمد که انگار گذاشته بودمش لای گیرهٔ آهن دکان داداشش که بی‌اختیار از زبانم در رفت: «مادر سگ!» و آنوقت بود که گریه‌ام در آمد. یک خرده برای خودم گریه کردم بعد دولا شدم و آب زدم صورتم و پام را که با پاچهٔ دیگر شلوارم خشک می‌کردم تا جوراب بپوشم آب سوراخ از تکان افتاد و چشم افتاد به عکس گنبد و گلدسته‌ها که وسط گردی آب بود. یک خرده نگاهشان کردم و بعد سرم را بلند کردم و خود گلدسته‌ها را دیدم و بعد کفشم را پوشیدم و لنگان

۲۳