پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

و دستمان را گرفت و همین جور «ورپریده» گفت تا از پلکان مسجد رفتیم پایین و از مسجد گذشتیم و رفتیم توی مدرسه. از در که وارد شدیم صف‌ها بسته بود و کنار حوض بساط فلک آماده بود. صاف رفتیم پای فلک. دو تا از بچه‌های ششم آمدند سر فلک را گرفتند و فراش مدرسه اول اصغر را و بعد مرا خواباند. پای چپ من و پای راست او را گذاشت توی فلک. بعد کفش و جوراب مرا در آورد و بعد گیوهٔ اصغر را از پایش کشید بیرون که مدیر رسید.

– ده بی‌غیرتای پدرسوخته! حالا دیگه سرمناره میرین؟.. چند تا پله داشت؟

اول خیال کردم شوخی می‌کند. نه من چیزی گفتم نه اصغر. که مدیر دوباره داد زد:

– مگه نشنیدین؟ گفتم چندتا پله داشت؟

که یک هو به صرافت افتادم و گفتم همه‌ش ده دوازده تا.

و اصغر ریزه گفت: – نشمردیم آقا به خدا نشمردیم.

مدیر گفت: – که ده دوازده تا هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون تا دیگه دروغ نگن. – که کف پام سوخت اما شلاق نبود. کمربند بود که فراشمان از کمر خودش باز کرده بود و می‌برد بالای سرش و می‌آورد پایین گاهی می‌گرفت به چوب فلک. گاهی می‌گرفت به مچ پامان. اما بیشتر می خورد کف پا. و هی زد. هی زد. و آی زد! من برای اینکه درد و سوزش را فراموش کنم سرم را گرداندم به سمت گلدسته‌ها که سر بریده و نیمه‌کاره در آسمان محل رها شده بودند. و داشتم برای خودم فکر اینرا می‌کردم که اگر نصفه‌کاره نمانده بودند... که یک مرتبه اصغر به گریه افتاد:

۲۲