گفتم: – اگه گلدستهها نصبه کاره نمونده بود! ... مگه نه؟
گفت: – زکی نیگا کن مدیر داره برامون خط ونشون میکشه.
گفتم: – حیف که نمیشد رفت بالاتر، چطوره سرش وایسیم؟
و یک پایم را گذاشتم سر کفۀ گلدسته که بند آجرهاش پر از فضله کفتر بود. که اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت:
– مگه خری؟ باد میندازدت. مدیر پدرمونو در میآره.
گفتم: – سگ کی باشه! خود صدیق تجار منو سپرده دستش.
و با پای دیگرم که در بغل اصغر ریزه بود احساس کردم که دارد میلرزد. گفتم:
– نترس پسر. با این دل و جرأت میخوای بری زورخونه؟
گفت: – زکی! زور خونه چه دخلی داره به این گلدستهٔ قراضه.
گفتم: – برو بابا تو هم که هیچی سرت نمیشه... خوب بریم.
که پایم رارها کرد و سرید به پایین. او از جلو و من به دنبال سه چهار پله که رفتیم پایین. گفتم:
– اصغر چرا این جوری شد؟ پای تو هم گرفته؟
گفت: – زکی! سوز خوردی چاپیده.
چند پله دیگر که رفتیم پایین پام گرم شد و بعد پلهها تاریک شد و از نو سوراخهای گلدسته و جماعت بچهها که آن پایین هنوز دور هم بودند و بعد روشنایی در پلکان که از نو پلهها را روشن کرد و سایهٔ فراش که افتاده بود روی پلههای اول. اصغر را نگهداشتم و از کنارش خزیدم و جلوتر ازو آمدم بیرون. فراش در آمد که:
– ورپریدهها اگه میافتادین کی توئون میداد؟ هاه؟