برگه:پنج داستان.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

– تو که می‌گفتی کوتاهه؟

و سرم را بردم توی آسمان. و یک پلهٔ دیگر. و حالا تا ناقم در آسمان بود. و چنان سوزی می‌آمد که نگو پایین را که نگاه کردم خانه‌های کاهگلی بود و زنی داشت روی بام خانهٔ دوم رخت پهن می‌کرد. و مرا که دید خودش را پشت پیراهنی که روی بند می‌انداخت پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سیدنصرالدین سبز و براق آن روبرو بود. و باز هم گشتم و این هم مدرسه. که یک مرتبۀ هوار بچه‌ها بلند شد. دست هاشان به اندازه چوب کبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان می‌دادند مدیر هم بود. دو سه تا از معلم‌ها هم بودند که داشتند با مدیر حرف میزدند. سرم را کردم پایین و گفتم:

– اصغر بیا بالا. نمی‌دونی چه تموشایی داره.

گفت: – آخه من سرم گیج میره.

گفتم: – نترس. طوری نمی‌شه.

که اصغر یک پلۀ دیگر آمد بالا. به همان اندازه که بچه‌ها کله‌اش را از پایین دیدند و از نو هوارشان در آمد. و فراش مدرسه دوید به سمت در مدرسه. اصغر هم دید. که گفت:

– زکی! بد شدش. همه دیدنمون.

گفتم: – چه بدی داره؟ کدومشون جرأت می‌کنن؟

اصغر گفت: – می‌گم خیلی سرده. دیگه بریم پایین.

گفتم: – یه دقه صبر کن. این ورو ببین. اگه گفتی نوک گنبد چقدر از ما بلندتره؟

گفت: – می‌گم سرده. دیگه بریم.

۲۰