برگه:پنج داستان.pdf/۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مسجد را باز کردیم.

بعداز ظهری بود و هوا آفتابی بود و باریکه یخ سرسره‌مان روز ها هم آب نمی‌شد و بچه‌ها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم تازه بچه‌ها دیدندمان و شروع کردند به هو کردن و سوز هم می‌آمد که ما تپیدیم توی راه پله گلدسته، اصغر، ریزه‌تر بود و افتاد جلو و من از عقب. زیر پامان چیزی خرد می‌شد و ریز ریز صدا می‌کرد. به نظرم فضلهٔ کفتر بود. و بوی تندش در هوای بستهٔ پلکان نفس را می‌برید. اول تند و تند رفتیم بالا اما پله‌ها گرد بود و پیچ می‌خورد و تاریک می‌شد و نمی‌شد تند رفت. نفس نفس هم که افتاده بودیم. اما از تک و توک سوراخ‌های گلدسته هوار بچه‌ها را می‌شنیدیم و از یکیشان که رو به مدرسه بود یک جفت کفتر پریدند بیرون و ماایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همه‌شان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان همدیگر می‌دادند. خستگیمان که در رفت دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. اصغر نفس‌زنان و همان جور که بالا می‌رفت گفت:

– زکی! نکنه خراب بشه؟

گفتم: – برو بابا. توهم که هیچی سرت نمی‌شه. مگه تیر به این کلفتی رو وسطش نمی‌بینی؟

و باز رفتیم بالا. و کم کم پله‌ها روشن می‌شد. اصغر گفت:

– زکی! داریم می‌رسیم. چه کوتاهه!

اما سرش به بالای گلدسته که رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم اما ایستاده بود و هن‌هن می‌کرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را از کنارش کشیدم بالا و از جلوی صورتش که رد می‌شدم گفتم:

۱۹