میکرد و آتش میزد و میکشید و بقیه را میگذاشت پر گوشش و بعد میرفت وسط مجلس و پوستینش را میزد کنار و تن پشمالوش را با آلو اوضاع سیاه و در ازش میانداخت بیرون و بابام با رفقاش کرکر میخندیدند و مرا که چای و قلیان میبردم و میآوردم میفرستادند دنبال نخود سیاه و آنوقت من میرفتم از پشت شیشهٔ اتاق زاویه تماشا میکردم. حسین سوری یکی دو بار دیگر همان کار را میکرد و یک خرده هم میرقصید و بعد مجمعهاش را با میوه و آجیل و شیرینی پر میکرد و میگذاشت سرش و میرفت دم درو همه را میداد به گدا گشنههایی که همیشه دنبالش میآمدند اینجور جاها و دم در منتظرش مینشستند. غیر ازین هیچ دلخوشی دیگری درین خانه تازه نبود. تا مرا گذاشتند مدرسه و راحت شدم. و حالا غیر از موچول و اصغر ریزه با سه چهارتای دیگر از همکلاسیها همبازی هم شده بودم و داداش اصغر یک دوچرخۀ زنانه خریده بود که به بچهها کرایه میداد و ما سه چهارتایی با همان دوچرخه تمرین کرده بودیم و بلد شده بودیم که روی رکاب ایستاده پا بزنیم و حتی یک روز هم من اصغر ریزه را نشاندم ترکم و رفتیم تا میدان ارک. دوچرخهسواری را که یاد گرفتیم باز رفتیم توی نخ گلدستهها؛ یعنی مدام من پایی میشدم. تا اصغر ریزه یک روز که آمد مدرسه یک دسته کلید هم داشت.
ازش پرسیدم: – ناقلا از کجا آوردیش؟
گفت. – زکی! خیال میکنی کش رفتهم؟
گفتم. – پس چی؟
گفت: از داداشم قرض گرفتهم، بهش پس میدیم.
سه روز طول کشید تا عاقبت با یکی از آن کلیدها قفل پای در پلکان