خودشان تولید مثل کردند. بطوریکه چوب سر سنگ میزدند آدمیزاد میریخت. در اثر این حرکت خدا پشیمان شده و قانون ژنراسیون اسپونتانته را لغو کرد. و رؤسای قلدر قبیله پیدا شدند که آنها را براه راست راهنمایی میکردند و در ضمن از حماقت ابناء بشر و از نتیجهٔ کار آنها استفادههای نامشروع و جاهطلبی و خودنمائی مینمودند.
آدم که دید فضای حیاتی Lebensraum شکم و زیر شکمش بمخاطره افتاده، با خودش گفت: «خدایا، خداوندگارا! چه دوز و کلکی جور بکنم، چه بهانهای بگیرم که از شر این نرهغولها آسوده بشوم؟» یکروز صبح آفتاب نزده رفت زیر درخت عرعری نشست و جارچی انداخت و همهٔ زاد و رودش را احضار کرد. پسر اولش که در خانهٔ او را باز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با وجودیکه خانه نداشت که اجاق داشته باشد، با تمام ایل و تبارش آمد طرف دست راست آدم قرار گرفت و پسر دومش هم با اهل بیت و تخم و ترکهای که پس انداخته بود، رفت طرف دست چپ آدم و ایستاد.
آدم سینهاش را صاف کرد و نه از راه بدجنسی فطری و پدرسوختگی جبلی و طمع و ولع و غرض و مرض، بلکه بمنظور پرورش افکار خطابهای چنین ایراد کرد: «راستش را میخواهید، حالا دیگر شماها ناسلامتی عقلرس شدهاید، آیا میدانید که ما موجودات برگزیدهٔ روی زمین و چشم و چراغ عالم هستیم؟ چنانکه شاعری بعدها خواهد فرمود: