برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود! یک زمینی بود توی منظومهٔ شمسی خودمان درندشت و بیابان، که رویش نه آب بود نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی. دست بر قضا یک روز، خدا از بالای آسمان سرش را دولا کرد و روی زمین را نگاه کرد دید زمین سوت و کور پیل‌پیلی‌خوران دور خورشید برای خودش میچرخد، خوب هرچه باشد دل خدا از سکوت و گوشه‌نشینی زمین سوخت. آه کشید، فوری ابری تولید شد و آن ابر آمد روی زمین باریدن گرفت و بیک چشم بهم زدن خدا که ملیونها قرن طول کشید بطور لایشعری روی زمین پر شد از موجودات کور و کچل و مفینه. در اثنای کار نمیدانم چطور شد از دست طبیعت دررفت و شاهکار خلقت و گل سر سبد جانوران ما آدم خودمان بطور غلط‌انداز پا بعرصهٔ وجود گذاشت و فوراً زیر بغل همسر محترم خود را گرفت و رفت. بعد از نه ماه و نه روز و نه دقیقه و نه ثانیه دو پسر کاکل‌زری با یک دختر دندان‌مرواری پیدا کرد.

نه از راه بیچارگی و اضطرار و لذت و عیش و عشرت و محکومیت طبیعت، بلکه برای خدمت بنوع بشر و استقرار صلح و استحکام ملیت، آن بچه‌های نرینه و مادینه بر خلاف آنچه که پاستور ثابت کرد، مطابق قانون ژنراسیون اسپونتانه، در هر ثانیه ملیونها بشر از