آن تخت را بکنم و دزدکی برایت بیاورم.» این دفعه شاعره از فرشته وقت خواست و برخاست تا با متعلقهٔ خود کنسولتاسیون بکند. متعلقه تو دلش واسرنک رفت و گفت: «بی رودرواسی، من میخواهم هرگز سیاه حافظت چاپ نشود تا اینکه تو بهشت روبروی سر و همسر، ما روی تخت سهپایه بنشینیم!» فرشته از جوانمردی آن متأثر شد و گفت: «بیخود لگد به بخت بد خودتان زدید.» همین که خواست از در بیرون برود شاعره جلوش را گرفت گفت: «حالا که همین شد، پس بخدا بگو که یک عمر درازی بمن عطا فرماید.» این دفعه فرشته قبول کرد و از طرف خدا پای عهدنامهٔ عمر او را پاراف کرد و رفت.
(اینها را اینجا داشته باشیم).
از اونجا بشنو که سالها آمد، سالها رفت، زمین با میکروباتی که رویش چسبیده بودند موسموسکنان، لبخند لوس بخورشید میزد و دنبال خورشید خودش را میکشانید. ماه هم بادمجان زمین را دور قاب میچید. مخلص کلام جنگها شد، زلزلهها شد، آفتها از آسمان نازل شد، خر دجال ظهور کرد و عدۂ بیشماری را از راه درکرد.
یک دسته از مردم مردند و دستهای مردار شدند و دستهای هم بغضب خدا گرفتار شدند. اما همان چند تائی که ماندند مثل ریگ تولید مثل میکردند و ابناءِ بشر از سر نو روی زمین را پر میکردند. زبانها، عقاید، مذاهب و رسوم پیدرپی عوض شد. عناصر ضد صلح عمومی، سوسیالیستها، دمکراتها و جهودها، همه قلع و قمع شدند. و صلح عمومی در دنیا برقرار شد. کنار کوچهها یکدسته میش درازبهدراز خوابیده بودند و بچهگرگها از (