خود را شکسته صموبکم به گوشهای نشست. فضلا و ادبا به تاخت دور او گرد آمدند و اظهار تأسف از عدم قدردانی ابناء بشر نمودند. دستمال دستمال برایش اشک خون ریختند و درضمن، از کشفیات او راجع بحافظ دزدیدند و مستقلا در مجلات به نام نامی خود زینت افزای مطبوعات گردانیدند، و صاحب خانهٔ سه طبقه و اتومبیل و اضافه حقوق و اهمیت اجتماعی و آل و آجیل شدند. ولی متخصص حافظ از آن جائیکه دلشکسته شده و روی کپی معلوماتش یک وجب خاک نشسته بود از کمک همنوعان دنیوی مأیوس و با یک دنیا افسوس به وسیله اطاعت و عبادت دست بدامن خدا و قوای ماوراء طبیعی و عوالم اخروی شد — سالها بدین منوال گذشت.
یک شب نشسته بود از همه جا بیخبر که فرشتهٔ نکرهئی آمد دم در، گفت: «عوض زهد و عبادتت، خدا مرا فرستاده به کمکت، تا از تو قدردانی بکنم، برایت جانفشانی بکنم، حالا زودباش بگو از ما چه میخواستی، تا بهت بدهم بی کم و کاستی.» شاعره سرش را خارانده و گفت: حافظم را چاپ کنید برای دنیا خاصیت داره.» فرشته معذرت خواست که: «خدا مطبعه و حروف چین نداره.» شاعره گفت: «پس پول هنگفتی برام بفرستین، خودم کمر همت میبندم و چاپش را بعهده میگیرم.»
فرشته گفت: «اجازه ندارم الانه میپرسم و برمیگردم.» یک چشم بهم زدن نکشید برگشت گفت: «کلید خزانهداری ما گم شده. اما در اثر نالههای شما بدرگاه خدا یک تخت جواهرنشان عظیمی در غرفهٔ بهشت برای تو مهیا شده، اگر مایلی یکپایه از