برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۹
علویه‌خانم

هوتکت رو جر میدم. حالا واسیه من نجیب شده! غلاغه کونش پاره بود داد میزد من جراحم! مرادعلی کجاس؟ چرا رفته قایم شده؟ میخوام همین الان روبرو کنم. تو خودت دیشب با آقاموچول کجا بودی؟ — آقاموچولم الان حقش رو کف دسش میذارم. آهای پنجه‌باشی! پرده رو از آقاموچول بگیر. — حالا واسیه من دم در آورده! صاب‌سلطان بال ببالش داده، پیشترا روبرو من جیک نمیتونس بزنه — ای کور باطن، هرچی از مال من زیرورو کردی از گوشت سگ حرومترت باشه! اروای اون بابای جاکشت، بخیالت میرسه من عاشق چشمهای بادومیت هستم؟ یه اردنگ رو بقبله بهت میزنم، بری اونجا که عرب نی بندازه. حالا صاب مودی من شدی؟ زود باش پرده رو بده پنجه‌باشی.

آقاموچول با رنگ پریده هولکی پرده را به پنجه‌باشی داد و خودش را کنار کشید. ولی مرادعلی در ایوان روبرو چنباتمه زده بود و عین خیالش نبود و دلاک سرش را میتراشید علویه رویشرا کرد به آقاموچول:

«– هرری، گورت رو گم کن برو! بگربه گفتن گهت درمونه روش خاک ریخت! برو گم شو، دیگه رویت را نمیخوام به‌بینم، یه دیزییه از کار در اومده هم پشت سرت زمین میزنم، جنده خایه‌دار! تو لایق اینی که بری بغل صاب‌سلطان بخوابی. — گه پنجه‌باشی بقبر پدرت! کاشکی یه مو از تن او بتن تو بود.»

اخ و تف غلیظی روی برفها انداخت، مثل اینکه میخواست سرتاسر زندگی خودش را تو این اخ و تف غرق بکند. صاحب‌سلطان برای اینکه موضوع از بین نرود گفت: «– من شیله پیله تو