برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۰
علویه‌خانم

کارم نیس، راس حسینی هسم، مشدی کرم‌علی بقانون خدایی و شرعی منو صیغه کرده که تا مشد همراش باشم، تر و خشکش بکنم، این رو همه میدونن، هیشوقت هم خییال ندارم که مرد کسیرو از دسش دربییارم. اما تو معلوم نیس چه بامبولهایی میزنی و کلاه قرمساقی سر مردت میگذاری.

علویه: «– خوشم باشه! بمرده که رو میدن به کفنش میرینه، داخل آدم! تا جون از کونت درره، زنیکه هزارکیره، میخواسم بدونم فوضول و قابضم کییه. تو رو سنه‌نه؟ گاس من خواسه باشم برم مشد اونجا دختر یتیمم رو شوور بدم.

یوزباشی حرف علویه را برید: «– کپی اوقلی! ددوین گورین سیکیم، خفخون بیگیر. اگه سرت بره زبونت نمیره‌ها، رو که نیس سنگ‌پای گزوین بگردش نمیرسه، پدری ازت دربیارم که حظ بکنی. میری بغل مردم میخوابی اونوخت دو ذرع هم زبون داری؟ من میرم تو رو همین‌جا میگذارم.

علویه: «– بهمون قبلیه حاجات! اگه من بتو نمک‌به‌حرومی کرده باشم. همیه این حرفا رو صاب‌سلطان از تو لنگش در آورده، او نه که موشک میدوونه! همیه این آتیشک‌گرفته‌ها با هم ساختن واسیه اینکه من سید زمین‌مونده رو از چشمت بندازن. با چهار سر نونخور چه خاکی بسرم بریزم چه بکنم؟

یوزباشی تهدیدآمیز: «– چمچاره مرگ بکون خفخون بگیر، لال شو.

علویه: «– الاهی آتیش بریشه عمرتون بیگیره، پس حالا معلوم میشه تو نمیخواسی من سید زمین‌مونده رو برا ثواب بییاری