برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۸
علویه‌خانم

حیی و حاضر، همچی نیس عباسقلی؟

بطرف عباسقلی اشاره کرد، همهٔ نگاه‌ها بطرف ایوان برگشت، ولی عباسقلی که از ابتدای مجادله خودش را می‌لرزانید و صداهای نامفهوم از گلویش بیرون میآمد، حر کت مخصوصی با لبها و ابرویش کرد و زوزه کشید، بطوریکه نفی یا اثبات مطالب علویه را تأیید نکرد.

یوزباشی دستهایش را بکمرش زده، رنگ شاه‌توت شده بود: «سیکین آروادین، پیه! راس راسی گیرتمان را که با نون نخوردیم ها! تقصیر من بود که خواسم ثواب بکنم تو رو با اون ریخت گرگریفته‌ات با خودم آوردم.

اشک تو چشمهای علویه جمع شد و با صدای خراشیده‌ای گفت: «– امروز اینجا، فردا بازار قیومت! دروغ که نمیتونم بگم. فردا تو دو وجب زمین میخوابم. بهمون جد مطهرم، زینت و طلعت جفتشون روبروم پرپر بزنن، سییاشونو سرم بکنم، اگه من با کرم‌علی راه داشته باشم.

صاحب‌سلطان: «– اشکش دم مشکشه! دروغکی آبغوره می‌گیره دیگه این چیزی نیس که بشه حاشا کرد، عالم و آدم میدونن، خودم دیشب ارسی‌های جیر علویه رو دس عباسقلی دیدم. دروغگو اصلن کم‌حافظه میشه، پس چرا حرفت رو پس گرفتی؟ تا حالا میگفتی که از جات جم نخورده بودی، پس یه سوسه‌ای تو کارت هس، آقاموچول مقر اومد.

علویه: «– آبکش بکفگیر میگه هفتاد سولاخ داری! زنیکه لوند پتیاره پاردم‌سابیده! نذار دهنم واز بشه، همینجا هتک و