چشماشون میترکه، خوب! من با چاهار سر نونخور ابابیل که نیسم باد بخورم کف برینم؟ همش پشت سر من دوبهمزنی میکنن، از فضهباجی، مشدیمعصوم، از ننهحبیب بپرسین اگر تو تموم راه ما یه کلمه از اونا حرف زده باشیم.
یوزباشی: «– خودم دو مرتبه آمدم نبودی؟ خود کرمعلی میگفت تو رفته بودی تو گاریش، تو تاریکی، تو رو جای صابسلطان گرفته.
علویه با رنگ پریده: «– خدا بسر شاهده. بهمون صدیقه طاهره اگه من با کرمعلی ساختوپاخت داشته باشم. — دیشب برات چایی دم کردم آوردم دم گاری، دیدم عوضی گرفتم، گاری مال کرمعلییه. عباسقلی اونجا نشسته بود. آه و ناله میکرد، خوب هرچی باشه دل آدم از سنگ که نیس، با خودم گفتم: آدم میباس فکر اون دنیاشم بکنه، سرازیری قبر، روز پنجاههزارسال، خوب همیه زوار شامشون رو خورده بودن، سروسامونی داشتن، اما این عاجزی علیل زبونبسه رو انداخته بودن گوشیه گاری، تو سرما، (اشاره بعباسقلی کرد) هیشکی بفکرش نبود. کی میدونه؟ شاید هم پیش خدا از همیه بندهاش عزیزتر باشه. وانگهی زوار میباس بهم رسیدگی بکنن، خوب دس بدس سپرده، همینطور که زن نایب پارسال بمن رسیدگی میکرد. گفتم قسمتش بوده، دو تا چایی داغ ریختم دادم به عباسقلی، بعد رفتم ته موندیه غذاهامون رو هم آوردم دادم بهش. حالا اینهمه حرف واسم درآوردن! صبح هم به مشدیرجبعلی گفتم کولش کرد آوردش تو ایوون، یه پیاله چایی تازهدم هم صبحی بهش دادم. — اومدم ثواب کنم کباب شدم اینهم عباسقلی