برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۶
علویه‌خانم

گردنش از شدت خشم بلند شده بود سه‌گرهش در هم کشیده بود و برق ناخوشی در ته چشمش دیده میشد، مردم تماشاچی را شکافت و با صورت ترسناکی مثل برج زهرمار وارد میدان شد. ورود او بقدری ناغافل بود که همه ساکت شدند در حالیکه زبان یوزباشی تپق میزد و آب دهنش میپرید، رویش را به علویه کرد:

«– دیشب اومدم کجا بودیها، چرا تو اطاق نبودی؟

«– بهمین قبلیه حاجات، رفته بودم بیرون دس به آب برسونم، رفته بودم زهرآب بریزم.

«– زبون‌بازی رو بذار کنار، صغراسلطان و سلمان‌بک شاهدن که دیشب تو، تو گاری کرم‌علی بودی.

«– از دهن سگ دریا نجس نمیشه! صغراسلطان دیگه در کونشو بذاره، من اونو خوب میشناسم. تو کوچه قجرها خیر. خونه واز کرده بود، حالا که کاسبیش کساد شده میره زیارت گناهاش رو پاک بکنه. خودت میدونی، از بسکی برا من خبرچینی کرد جاشو عوض کردن؟ اون میخواد خون منو تو شیشه بکنه، بخون من تشنس. سلمون‌بک ترک خر هم دیشب داش نفس از کون میکشید: نوبیه غش کرده بود، زمینو گاز گرفته بود. اگه من بدادش نرسیده بودم راه کرباس‌محله رو گز کرده بود. بیا ثواب کن کون بچه یتیم بذار! حالا پاش رو خوردم آخه من با این پادردم چطور میتونسم از جا جم بخورم؟ به یه وزارییاتی خودم رو تا کنار آب کشوندم. همه اینا می‌بینن من سید زمین‌مونده سنار سه شایی از پرده‌داری درمییارم داره