برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۱
علویه‌خانم

گاله ارزونی! این همون پیرزن سبیل‌داریه که حضرت صاحب‌زمون رو میکشه. — میدونی چییه، من از تو خورده برده ندارم، کونت رو با شاخ گاب جنگ انداختی، جلو دهنتو بگیر وگرنه هرکی بمن بهتون ناحق بزنه، خشنکشو درمییارم، من بابای اون کسی که بمن اسناد ببنده با گه سگ آتیش میزنم، همچی میکنم که دستش شق بمونه — پنجه‌باشی شاهده. دیشب من از تو اطاق جم نخوردم.

فضه‌باجی میانجیگری کرده گفت: «– علویه‌خانوم! صلوات بفرستین صاب‌سلطان! خوب نیس اینجور دادوفریاد میکنی.»

صاحب‌سلطان نگاه پرکینه‌ای به فضه‌باجی انداخت:

«– یه کلمه از مادر عروس گوش کنین، لنگه‌کفش‌کهنیه علویه هم بصدا دراومد. پدرسوختیه سییاسگ! این دده برزنگی رو به‌بینین که تا جوون بوده کنج مدبخ، تو ذغالدونی اعیون، کس داده، حالا جاکش شده حمایت از علویه میکنه! هرکی میگه نون و پنیر، تو دیگه برو سرتو بذا کنج خلا بمیر! (بحالت تمسخرآمیز رویش را بمردم کرد): همه رو مار میزنه، ما رو خرچسونه!

فضه‌باجی زیرلبی به قرقر افتاد: «اوهو! اه! انقده فیس نداره. انگاری نوه اترخان رشتیه، زنیکه حرف دهنشو نمی‌فهمه، تو خلام که بیفته دساش پر کمرشه — سنده رو با نیزیه هیوده ذرعی نمیشه زیر دماغش گرف! همه مردوم ماه تابون نمیشن که، خودت آیینتو گم کردی. مرگ برات عروسییه! بخواب هیچ مسلمونی