کمرش زده، با صورت خشمناک، از اطاق مجاور درآمد. فریاد میکشید:
آهای علویه، قباحت داره خجالت نمیکشی، خجالتو خوردی آبرو رو قی کردی؟ دیشب تو گاری مرادعلی چهکار داشتی، همین الان میباس روبرو کنم. — کلیه سحر هم پا شده، کاسه گدائی دسش گرفته مردوم رو زاورا میکنه. خودت هفت سرگردن کلفت بست نیس، مرد منم میخوایی از چنگم دربییاری؟ مسلمونی از دس رفته، دین از دس رفته، آهای مردوم شاهد باشین، ببینین این زنیکه بیچشمورو چی بروز من آورده. تو میخوایی بری زیارت؟ حضرت کمرتو بزنه ...»
مردم از پای معرکه متفرق شدند. آقاموچول هولکی پرده را دوباره لوله کرد. از همه اطاقها زوار دور علویه جمع شدند حتی عباسقلی که جوان ناقصالخلقه کر و لال بود، کلهٔ بزرگ و پاهای افلیج داشت، از هیجان مسافرین کنجکاو شده تا دم ایوان خودش را میان برف و گل کشانیده بود و صدای وحشتناکی، که نه شباهت بصدای آدمیزاد داشت و نه بصدای جانوران از حنجرهٔ خود بیرون میآورد. مثل اینکه میخواست چیزی بگوید و خودش را داخل سایرین بکند. — او را به مشهد میبردند که حضرت رضا شفا بدهد. درین بین یوزباشی کجکج بطرف جمعیت رفت.
علویه چشمهایش گرد شده بود، فریاد میزد: «– زنیکه چاچولباز آپاردی، چه خبره؟ کولی قرشمالبازی درآوردی؟ کی مردت رو از چنگت درآورده! سر عمر! اون گه باون