کشمش لرکش درآورد، ریخت تو مشت زینت و طلعت، که با چشم گریان پای منقل نشسته بودند.
علویه پروبال گرفت، گل از گلش شکفت: «یوزباشی! بیا اینجا، من برات تو اطاق خودمون جا گرفتم. میخوایی برم از کاروانسرادار برات تخممرغ بگیرم؟ آهای آقاموچول! پاشو! بدو ببین اگه آبگوشت هم داره یه بادیه بگیر بیار، من اسخونام همه درد میکنه.
یوزباشی: «– نمیخواد، سلمانبک ناخوش بود، من خودم امشب تو گاری روی بار میخوابم.
«– شاگرد کرمعلی رو بفرس.
«– شاگرد کرمعلی از گاری افتاده، پاش در رفته، کرمعلی تو گاری خودش میخوابه.
«– مگه صابسلطان اطاق علاحده واسش نگرفته؟
«– با صابسلطان قهر کرده.
«– پس جوراباتو بده برات وصله بزنم.
«– نمیخواد، صبح زود حرکت میکنیم.
«– همسایتونه.
«– رجبعلی سورچی پس کجا میخوابه؟
«– در هر صورت من سری بتو میزنم.»
یوزباشی با قدمهای کج از اطاق بیرون رفت. علویه رویش را کرد به ننهحبیب: «– پس شاممون رو بخوریم.»
«– خدایی شد که من دوسه گل شامیکباب خریدم، میترسم از دهن افتاده باشه، وگرنه آبگوشتش که آبزیپوس.» (