دوعا میخونم، بآب روون میدم، خوب میشه.»
پنجهباشی کپنک سفید پشمی خود را که آستینهای فوقالعاده دراز داشت بخود پیچید و بعداز آنکه در مجری خود را باز کرد کفش عصمتسادات را گرفت و با ذوقوشوق مشغول درست کردن آن شد، زیر لب با خود زمزمه میکرد:
«دیشب که بارون مییومد، خیلی مزه کردی.
«زلف پریشون اومدی خیلی مزه کردی ...»
در این بین پرده زیلو پس رفت، یوزباشی با چاروق و مچپیچ پشمی که غرق گل و برف بود، کلاه بلند پوستی که دورش دستمال ابریشمی بسته بود، پوستین بادکرده چرک، ریش و سبیل حنابسته، دمـاغ بزرگی که رویش را سالک خورده بود و چشمهای ریزی که مثل میخ زیر ابروهای سرخ کمموی او میدرخشید، وارد شد، مف یخبسته روی سبیلش پائین آمده بود — صورتش جلو چراغ سرخ و قاچقاچ بنظر میآمد، مثل اینکه با شلاق بسرورویش زده بودند. دستکش پشمی پاره شبیه کیسهٔ حمام بدستش بود، شستش جدا ایستاده بود ولی ناخنها از سوراخ سر پنجه بیرون آمده بهم دالی میکردند.
یوزباشی برف روی پوستینش را تکان داد، کجکج جلو منقل آمد، دستش را روی آتش گرفت. — گویا ازبسکه روی نشیمن گاری نشسته بود زانوهایش بهمان حالت خشک شده بود، بیاختیار فحشهای مخلوط ترکی و روسی از زیر سبیلش درمیآمد و معلوم نبود بشخص معینی یا به اسبها و یا به هوا فحش میداد.
یوزباشی دست کرد جیب نیمتنه مرادبگی خودش یک مشت