برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۵
علویه‌خانم

با حرکت تحقیرآمیزی انگشتش را زد به کاسهٔ آبگوشتی که آقاموچول آورده بود. سفره را باز کردند، فضه‌باجی اول دو تا لقمه شامی برای بچه‌ها گرفت که مست خواب بودند. علویه از شامی چشید: «– جزابیه نمکه.»

ننه‌حبیب: «– خانوم کار آب‌وآتیشه!»

شامی را با تخم‌مرغ و کاسهٔ آبگوشتی که آقاموچول آورده بود قاتق نانشان کردند. پشتش هم نفری دو تا پیاله چایی خوردند. ننه‌حبیب از گوشهٔ چارقدش دو حب کوچک تریاک درآورد به علویه داد: «– بدین بچه‌ها بخورن.» فتیله چراغ را پائین کشیدند و حاضر خواب شدند. هرکدام لحافی بخود پیچیده بگوشه‌ای افتادند. — صدای خرخر آنها مانند موسیقی مخصوصی بلند شد.

فقط پنجه‌باشی مشغول وصله زدن نعلین عصمت‌سادات بود و با خودش زمزمه میکرد، ولی مدتی که گذشت علویه بلند شد، چادر را بخودش پیچید و از اطاق بیرون رفت.

بوی گند و عرق انسانی و مواد تجزیه‌شدهٔ نامعلوم در هوا موج میزد.

***

از ایوان کی، قشلاق، ارادان و پاده موضوع صحبت زوار خانوادهٔ علویه بود.

اولا طرز مخصوص گدائی آنها جلب نظر مسافرین را کرده بود ثانیاً رابطه عجیب آنها را کسی نمیتوانست حدس بزند، حتا زرین‌تاج‌خانم گیسش را در مسافرت سفید کرده بود و سالی بدوازده ماه که ازین امامزاده به آن امامزاده می‌رفت، صیغه میشد، و بقول خودش با چشمهای کوچکش چیزهای بزرگ دیده و گرم