این دو شخص جلوی روی هم نشستند و بحث کردند و کردند ولی بیفایده. و در این مدت همریش من سرتیپ شد. و بعد هم آخرین فصل کتاب عزاداری را با جلد قطور یک ینگ مرمر ظریف و خوشتراش روی قبر خواهر زن انداختیم و بعد من خودم تنها روانهٔ سفر شدم. دری به تخته خورده بود و پنج ماهه. و شروع از پاریس. ماه اول در پاریس معقول بودم و مطالعات فرهنگی و گزارشهای مرتب و کتابهای تازه و حرفهای تازه و دیگر اباطیل. اما به سویس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. و شخص دوم شد اختیاردار کار تن. و افسارم را گرفت و کشید به همانجاها که هر لردوغ ندیدهای باید سراغ گرفت. تنعم از آزادی پائین تنهای. تنها تجربهای که ما شرقیها در فرنگ از آزادی میکنیم. پانزده روز در سویس بودم. سه روز آخرش زوریخ. که یک مرتبه یاد آن اولدوفردی افتادم با پیغمبریهایش و همیان گچی کمرش. گفتم سراغش را بگیرم. ولی پیدایش نبود. و همین جوری شد که روز اخر رفتم سراغ یک طبیب دیگر. دکتر باوئر. ژنی کولوگ! درست عین دوتا ورد. اما جوان بود و بگو و بخند. دیوارها خیلی زود ریخت. و باز تمنای نزول اجلال حضرات اسپرم و باز میدان میکروسکپی و باز همان یکی دو سه تا در هر دو میدان. و بعد تحقیقات از حالات پدرم و مادرم و زنم و بعد معاینهٔ پائین تنه. و بعد درآمد که:
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۷۵
ظاهر