این برگ همسنجی شدهاست.
۷۵
–مگر مسلمان نیستید؟
گفتم چرا. گرچه خودش دیده بود. بعد یک مرتبه درآمد که:
–چرا یک زن جوان نمیگیری؟
که اول داغ شدم و دستپاچه بهوای سفت کردن کمرم رویم را برگرداندم و بخودم که مسلط شدم گفتم:
–یعنی خیال میکنید فایده دارد؟
–اگر حالا یک درصد شانس داری با عوض کردن زن میشود پنجاه درصد.
–بهمین صراحت؟
–بهمین صراحت. و اصلا اگر بدانید غربیها چه حسرت شما را میخورند.
خیلی واقعبین بود. بله. واقعیت را خیلی خوب میشناخت. حتی آب دهان خودش هم راه افتاده بود. خودمانیتر که شدیم من داستان اولدوفردی را برایش گفتم و پرسیدم پس چرا او آنجور گفت؟
–چه میدانم. شاید چون زنت همراهت بود. راستی میدانی پارسال مرد.
–عجب!... و بلند به خودم گفتم: نکند سق پائین تنهٔ ما سیاه باشد؟ یارو پرسید:
–چه میگفتی؟
–طلب آمرزش میکردم.