سر شب از نظامیها نشانی گرفتم و دست چپ، بعد دست راست. و از نو استارت زدن و باز خاموش کردن. نکند جوش آورده باشی؟... و خیابانی دیگر و کوچهای و پیچی و این هم خانه. اما هیچکس نبود. جز سربازی. دستپاچه و لکنتدار. و سرسرا خالی و همهٔ درها بسته. و من شارت و شورت کنان و در جستجوی بوی کافور در فضا. که یک مرتبه فریاد کشیدم:
–پس این صاحب خانهٔ احمق کجا است؟
که زنم درآمد: –چته بابا؟
بزودی میفهمی جانم. بزودی. یعنی دارم آمادهات میکنم... و آب خواستم و تا تلفن را از بالا بیاورند در باز شد و مردی خوش قد و قامت تپید تو و سلام و علیک و:
–عجب تند میرفتید. خطرناک بود. هرچه کردیم نتوانستیم برسیم.
که من نشستم. روی پلکان. یعنی پاهایم تا شد. اولین بار در عمرم. اول گمان کردم کسی از عقب زد توی گودی زیر زانویم که دیدم دارم مینشینم. خودم را کشیدم روی پلهٔ اول. و سیگاری. و زنم داشت یک یک درهای بسته را دنبال اثری از خواهرش امتحان میکرد. بیارو گفتم:
–لابد ما را شناختید... جنابعالی؟
خودش را معرفی کرد: دوست صاحبخانه. بینام. و بعد:
–بفرمائید برویم منزل ما. بچهها آنجا هستند. که